آخرین شماره نشریه را میتوانید اینجا ببینید

Tuesday, May 9, 2006

در دادگاهِ سال جهانيِ زن

در 1974، يك زنِ فيلمساز برزيلي آمد به بوليوي. اين زن، از طرفِ سازمان ملل ، وجب به وجب آمريكاي لاتين را از پاشته در مي كرد و پيِ رهبران زن مي گشت تا در باب اوضاع و احوالِ زن ها مزه دهن شان را بفهمد و ببيند براي بهتر كردن وضع شان چه كار مي كنند، عقيده شان چيست و چه نقشه هائي دارند.
«جبهه زنان خانه دار بوليوي» كه در خارجه هم گاه گداري چيزهائي درباره آن به گوشش مي رسيد نظرش را خيلي گرفته بود؛ هيمن طور كمپان يه راهاي سيلو 20 كه چندتائي شان را تو فيلمِ اِل كوراخه دل پوئبلو ديده بود. به خاطر همين بود كه وقتي به بوليوي رسيد از دولت اجازه گرفت و آمد به معدن كه مرا ببيند. حرف هاي من سخت به دلش نشست و گفت: «تمام مردم دنيا بايد اين مطالب را كلمه به كلمه بشنوند.» بعد از من پرسيد:- مي تواني مسافرت كني؟
گفتم:- خونه خرس و باديه مس؟ دستم اون قدر تنگه كه اتوبوسم نمي تونم سوار شم.
پرسيد:- اگه تونستم پولي برات دست و پا كنم حاضري تو كنگره زنان كه در مكزيك تشكيل ميشه شركت كني؟
و با توضيحاتي كه داد فهميدم مراسمي به اسم سال جهاني زن در پيش است. و گو اين كه تهِ دلم چندان اعتقادي به اين جور «سرگرمي ها» نداشتم گفتم: «آره، در اون صورت مي تونم بيام. چرا نه؟» و راستش فكر كردم دارم يك چيزي مي گويد ديگر؛ و زياد پاپي نشدم. اما وقتي تلگرافي دستم رسيد كه سازمان ملل رسماً ازم دعوت كرده بود پاك هاج و واج ماندم. اعضاي كميته را به جلسه دعوت كردم و موضوع را با آنها گذاشتم وسط، دست جمعي پيشنهاد كردند كه بهتر است يكي ديگر از كمپان يه راها را هم براي اين سفر همراه خودم ببرم. اما خوب، اين كار عملي نبود. روز بعدش هم به اجتماعي از رهبران و نمايندگان معمولي اتحاديه رفتم و موضوع را برايشان گفتم. به نظرشان بسيار جالب بود و گفتند به هر قيمتي كه شده بايد آن جا حضور پيدا كنم، و حتي تصويب كردند كه براي آماده كردن مقدمات سفر، اتحاديه به ام مساعدت مالي هم بكند.
داشتم سوار هواپيما مي شدم كه خانم مكش مرگ مائي از وزارت كشور زير دماغم سبز شد. چند بار آنجا ديده بودمش كه سرش تو كاغذها و پرونده هاش بود. آمد جلو و گفت:- خُب، سينيورا، پس گذرنامه تو گرفتي. خيلي خوشحالم. بِت تبريك ميگم. كاش جاي كفشاي پات بودم و مي تونستم مكزيكو ببينم. خوش به سعادتت!
توي راه به حرف هاي آن خانم فكر كردم، به مسئووليتم در مقام يك مادر فكر كردم و به مسئوليت هايم در مقام يك رهبر، و ناگهان وظيفه ئي كه مي بايست در مكزيك انجام بدهم مثل كوه روي شانه هايم سنگيني كرد. خودم را درست ميان آب و آتش ديدم، به قول خود ما بوليويائي ها «حس كردم وسط شيطان و درياي گود كبود گير افتاده ام.» - گيرم من پيشاپيش تصميم خودم را گرفته بودم: من مي بايست وظيفه ئي را كه كمپان يه روها و كمپان يه راها با اعتمادِ تمام بم سپرده بودند به هر قيمتي كه شده انجام بدهم.
در بوليوي تو روزنامه خواندم كه براي سال جهاني زن دو برنامه مختلف تهيه ديده اند: يكي «كنفرانس» كه نمايندگان رسمي حكومت و رژيم ها توش شركت مي كردند، يكي هم دادگاه كه خصوص نمايندگان سازمان هاي غير دولتي بود.
واقعاً بايد آنجا مي بودي تا بتواني تصور كني كه اول كار، در دادگاه، چه جور مواظب و مراقب بودند كه مسائل از حدود همان مزخرفات تجاوز نكند. اما همين كه ما توانستيم پامان را از خط بذاريم بيرون، وضع به كلي عوض شد.
مثلاً زن هائي كه سنگ حقوق فاحشه ها را به سينه مي زدند يا همه اش مي چسبيدند به موضوع كنترل توالد و اين جور چيزها، علناً سيعي مي كردند افكار خودشان را به جاي مشكلات اساسي زن ها تحميل كنند و وقت دادگاه را با بحث روي اين موضوعات هدر بدهند. البته اينها به نظر ما هم «مشكلات واقعي» بود اما «مهم ترين مشكلات» نبود.
يك نمونه اش را برايت بگويم: آنهائي كه دُمبِ كنترل مواليد را چسبيده بودند همه حرفشان اين بود كه مانبايد اين همه بچه پس بندازيم كه تو همچين فقري بلولند. دليل خيلي ساده اش هم اين كه حتي براي سير كردن شكم آنها غذاي كافي نداريم. خلاصه ، سعي مي كردند به همه بقبولانند كه تمام مشكلات بشر و مسائل تغذيه را از راه كنترل توالد مي شود حل كرد، و كار را بكشند به آنجا كه، خوب، حالا بنشينم وِرّ ناحق بزنيم تا معلوم بشود عملي ترين راه براي كنترل توالد كدام است. اما اين موضوع، به عنوان نمونه براي كشور من، به كلي بي معني است. همين حالاش هم بوليويائي ها خيلي كمند چه رسد به اين كه يك قانون هم بگذارنند بگويند دو تا بچه بيشتر، قدغن! اگر ما جلو زاد و ولد را بگيريم بوليوي مي شود برهوت خدا، پيش از آفرينش حضرت آدم، و در آن صورت، معلوم است ديگر: خدا داده به روزِ آنهائي كه دندان طمع شان را براي منابع سرشار ما تيز كرده اند.
روزي كه زن هاي جمع ما عليه امپرياليسم صحبت كردند هم باز نوبت صحبت به من رسيد و توانستم كاملاً حالي شان كنم كه ما مردم كشورهاي استثمار شده چه جور در همه چيز به بيگانه ها وابسته ايم و چه طوري است كه آنها هرچه را كه اراده كنند – خواه از نظر اقتصادي، خواه از نظر اجتماعي، خواه از نظر فرهنگي – به سادگي آب خوردن به مان تحميل مي كنند.
اولين باري كه رفتم پشت بلندگو و جلو آن همه خانم هاي «صاحب عنوان» ايستادم و خودم را معرفي كردم، حس مي كردم كه واقعاً هيچي نيستم و دو پول سياه نمي ارزم. گفتم: «خّب ديگه، من زن يك كارگر معدن بوليوي هستم». و ترس، درست تا سر زانوهام بالا آمده بود. اما محلش نگذاشتم و در عوض تمام جراتم را به كار گرفتم تا درباره مشكلاتي كه آنجا بر سرشان بگومگو بود نظر خودم را بگويم. چون وظيفه ام اين بود، و همين كار را هم كردم: نظرياتم را گفتم تا همه دنيا بتوانند صداي زحمتكشان بوليوي را از بلندگوهاي «دادگاه سال جهاني زن» بشنوند.
همين باعث شد با بتي فريدن Bethy Friedan كه رهبر بزرگ فمينيست هاي ايالات متحده است بحث و گفت و گويم بشود: او و گرهش چند تا پيشنهاد داده بودند كه «برنامه جهاني عمل» را تكميل كنند. اما پيشنهادها همگي از فكر فمينيستي آب مي خورد كه ما باشان موافق نبوديم، چون به مسائل و مشكلاتي كه زنان آمريكاي لاتين باشان درگيرند هيچ ربطي نداشت.
بتي فريدن از دسته ما دعوت كرد كه به آنها ملحق بشويم. نصيحت مان كرد «از اين فعاليت هاي جنگ مانند» دست برداريم؛ و صاف و پوست كنده در آمد كه «شما ها ساخته و پرداخته و برده گوش به فرمان مردهاتان هستيد» و در نتيجه «فقط به مسائل سياسي فكر مي كنيد و پاك از مشكلات زن ها غافل شده ايد»، و دست آخر هم نه گذاشت و نه برداشت، و مرا مثال آورد: «نمونه تموم عيارتون نماينده بوليوي! حرف ها و كارهايش را نمي بيند؟»
اين را كه گفت، من براي حرف زدن وقت خواستم كه بم ندادند. اين بود كه پا شدم و از راهمان جا گفتم:
- خواهش مي كند منو ببخشين كه اين دادگاهو تبديل به جمعه بازار مي كنم. اما صاف و پوست كنده از من اسم برده شده و من بايد از خودم دفاع كنم. منو به اين دادگاه دعوت كردن كه درباره حقوق زن ها حرف بزنم. دعوتنامه ئي كه واسه من فرستادن سندي ضميمه ش بود كه مورد تائيد سازمان ملله، يعني منشور اين سازمانه، و توي اون ، حق شركت و سازمان پيدا كردن زن ها به رسميت شناخته شده. كشور من بوليوي هم اين منشور و امضا كرده، گيرم فقط براي استفاده زناي طبقه بورژوا.
همين جور گفتم، تا خانمي كه رئيس هيات نمايندگي مكزيك بود خودش را به من رساند تا برداشتي را كه از شعار «دادگاه سال جهاني زن» دارد برايم بگويد. شعار اين بود:«برابري، رشد، و صلح». گفتم:- سينيورا، بذار درباره خودمون حرف بزنيم. ما زن هستيم، ببين، سينيورا، رنج مردمت را يه ديقه بذار كنار. يه لحظه كشتارها رو فراموش كن. راجع به اين چيزا، هم خودمون اون قدر كه لازم بوده حرف زديم، هم او قدر كه لازم بوده حرف زده يم، هم اون قدر كه لازم بوده حرفاي شماها را شنيده يم ... حالا ديگه بيائين يه خورده هم راجع به خودمون حرف بزنيم. راجع به من و شما. راجع به زن ها...
گفتم:- باشه، راجع به خودمون دو تا حرف مي زنيم. اما اگه اجازه بدين حرفو من شروع مي كنم: سينيورا، يه هفته س كه من شمارو شناختم، منتها هر روز با يه رنگ لباس، درست به عكس من. شما هر روز بزك و دوزك كرده تشيف فرما ميشين ، خُب، لابد وقتشو دارين كه ساعت ها تو سالوناي مجلل زير دست آرايشگرا به قر و فرتون برسين و مثِ ريگ پول خرج اين كارا بكنين، درست به عكس من. صبح ها ديده م كه چه جوري شوفره ميجّه پايين در ماشينو واسه تون وا مي كنه كه تشيف بيارين پائين و ، عصرا چه جوري ميپره در ماشينو نگه مي داره كه تشيف ببرين سوارشين ببره تون خونه؛ درست به عكس من... خُب ، همون جور كه از تغارميشه طعم ماست و حدث زد ، از آمد و رفت شمام ميشه پي برد كه تو چه قصر مجللي زندگي مي كنين، چي مي خورين، چه ريخت و پاش هايي دارين و چه آمد و رفت هائي و خدا مي دونه چه چيزهاي ديگه ... نيست؟ - ولي ما زناي معدنچي ها فقط يك آلونك عاريه داريم كه تا شوهرامون جون مي كنن و كار مي كنن سايبون سرمونه اما همچنين كه جيگرشونو تيكه تيكه استفراغ كردن يا ته معدن زير خروارها سنگ سگ كش شدن يا به دلايل ديگه از شركت انداختن شون بيرون، فقط نود روز فرصت داريم كه اون آلونكو تخليه كنيم. بعدش ديگه سقف بالاسرمون آسمون بي رحم خداس؛ چه برف بياد چه آفتاب آتيش بباره ... حالا، سينيورا ، وجدان تو نو قاضي كنين و به من خنگ خدا بفرمائين چه شباهتي ميون وضع شما و وضع من وجود داره؟ من و شما از كدوم «تساوي» از كدوم «مسائل و مشكلات مشترك» مي تونيم با هم حرف بزنيم؟... وقتي ميون ما اين همه اختلاف زندگي، اختلاف فكر، اختلاف سطح هست چي داريم كه به هم بگيم؟
هيمن جور داشتم مي گفتم كه ، ناگهان زن مكزيكي ديگري خودش را انداخت وسط و در آمد كه: - گوش كن ببينم، اصلاً هيچ حاليت هست با كي طرفي؟ اين خانم، رئيس هيات نمايندگي مكزيكه... اصلاً ما چه قدر بايد نسبت به شما صبر و حوصله نشون بديم؟ حرفاتو نو مدام شنيده يم، از راديو، از تلويزيون، تو روزنامه ها، تو دادگاه ... بسه ديگه! واقعاً كه به خرخره مون رسيده! خسته شدم بس كه لي لي به لالاي شما ها گذاشتم و ادب كردم و حرفاتونو تصديق كردم!
اين ها را كه شنيدم، راستي راستي ديگر زد به سرم. همچنين بت بگويم كه درست و حسابي چوش آوردم. اين جور به نظرم آمد كه همه اينها مرا دست انداخته اند و با تاييد حرف هاي من ، تا حالا مرا بازي داده اند و ازم يك دلقك ساخته اند.
گفتم: - گوش كن خانم. كي شمارو مجبور كرده حرفاي منو تصديق كنين؟ اگر مشكلاتو مي شد اين جوري حل كرد هيچ دستي به تائيد من بلند نمي شد و مجبور نمي شدم هفت تا بچه قد و نيمقد مو اونجا تو بوليوي ول كنم پاشم بيام مكزيك كه براي حل مشكلات مان تاييديه شمارو بگيرم. تاييت تو نو رو يخ بنويسين بذارين زير آفتاب، چون كه من زيباترين تاييد عمرمو قبلاً گرفته م و اونم از دستاي پينه بسته معدنچيا بوده!
و بگو مگومان بالا گرفت. آن قدر كه بالاخره از رو رفتند و گفتند:- تو فكر مي كني خيلي مهمي، نه؟ ... بسيار خب، بفرما اونجا پشت بلندگو حرف بزن.
و من هم رفتم و حرف زدم. صاف و پوست كنده حق شان را گذاشتم كف دستشان و نشان شان دادم كه اصلاً از چيزي كه خبر ندارند دنياي واقعيت هاي تلخ و رنجبار، دنياي اكثريت مردم روي زمين است كه با عصاره جان شان براي مشتي مفتخور از خدا بي خبر وسيله ولگردي و خوشباشي و بي خبري تدارك مي بينند. حالي شان كردم كه واقعيت جاي ديگر، مسثلا در بوليوي است، كه ذره المثقالي از حقوق بشر محترم شمرده نمي شود و به جاي آن چيزي را به كار مي بندند كه ما اسمش را گذاشته ايم قانون قيف، يعني گشاد براي يك مشت از نور چشمي ها و تنگ براي باقي خلق الله. آن خانم هاي نازنازي كه دور هم جمع مي شوند رامي بازي كنند و راجع به مدهاي جديد و تاييد فشار هاي حكومت ور بزنند، هم تضمين كافي دارند هم از حمايت كامل قدرت برخوردارند اما زن هائي مثل ما را، زن هاي خانه داري را كه دور هم جمع شده ايم تا براي مردم مان شرايط بهتري دست و پا كنيم زير پوتين ها و چكمه هاشان له مي كنند، بچه هامان را با لگذ از شكم مان بيرون مي اندازند و تو زندان هاشان به مان تجاوز مي كنند. وقتي حرفهايم را زدم و از سكوي خطابه آمدم پايين سر تا پايم از خشم مي‌لرزيد. اما دم در خروجي تالار، زن‌ها ريختند دوره‌ام كردند. بعضي‌هاشان از شنيدن حرف‌هاي من مثل گل شكفته بودند و اصرار مي‌كردند كه برگردم به تالار دادگاه و نمايندگي زنان آمريكاي لاتين را قبول كنم.

No comments: